سر تیتر جدید ترین اخبار امروز :
هوای پدر و مادرم را داشته باشید
1393/07/08
51
0
اجتماعیتمام عناوین اجتماعی
کد خبر :3400

کاشانه یکم
اینجا کاشانه حاج ماشاا... حاجی زادگان است.
حاج ماشاا... حاجی زادگان 73 سال از خدا عمر گرفته است.
وارد اتاق که میشویم سادگی و قناعت از در و دیوار خانه هویداست.
انسانی خوش برخورد و مهمان نواز که در 54 سال زندگی شرافتمندانه اش، پیش هیچ کس سر خم نکرده است، جز خدا. در آغاز زندگی مشترک، کارش جمع کردن هیزم از بیابان های پیرامون بیدگل است.
احمد پسر بزرگم
مادرش میگوید: احمد 8 سال در خانه یکی از همسایهها قالی میبافت. یک روز تصمیم گرفت دیگر به آن خانه نرود. استاد قالیبافی اش آمد هرچه التماس کرد که: احمدجان! برگرد. تو مثل پسر مایی. پیدا کردن شاگردی مانند تو - درستکار و قابل اعتماد - سخت است. گفت: نه آقا! ... من نزدیک است به سن تکلیف برسم نامحرمم.درست نیست بیایم خانه شما شاگردی. آن آقا که دید حرف احمد درست است، دیگر پافشاری نکرد.
پس از آن رفت بنایی تا برای خودش درآمدی داشته باشد. همه اینها پیش از انقلاب بود.
انقلاب که شد احمد همه چیز را رها کرد و چسبید به کتاب خواندن و مسجد رفتن و فعالیت انقلابی تا اینکه جنگ شروع شد و همینطور ادامه داد و ادامه داد تا شهادت ...
شب عید قربان رفت و پانزدهم محرم هم شهید شد.
از من دل بکن مادر!
احمد با دوستانش در پایگاه صاحب الزمان فعالیت میکرد. یک شب تابستانی به احمد گفتم، هرشب رختخوابت را میاندازم پشت بام اما صبح که بیدار میشوم میبینم جایت خالی است. گفت: چشم مادر! ... امشب زودتر میآیم.
هر روز صبح پیش از آفتاب میآمد، اما آن روز پس از طلوع آفتاب رسید خانه.
توی ایوان ایستاده بودم که آمد. گفتم، تو که قرار بود دیشب زودتر بیایی احمدجان!
پاسخ داد: یک چیز میگویم نه نگو مادر! خیال کن خدا مرا به تو نداده است.دل از من بکن از همین حالا. گفتم، این که نمیشود احمدجان. گفت: من حرف آخر را زدم مادر ... با کارهای من کنار بیا. من نمیتوانم آرام و قرار بگیرم.
هوای پدر و مادرم را داشته باشید!
از ترفندهای احمد این بود که در زمان جنگ، وقتی تلویزیون مادران شهدا را نشان میداد، همهاش توی گوشم میخواند: ببین مادر! چقدر این مادران شهدا از خودشان استقامت نشان میدهند. تو هم باید مانند آنها قوی باشی!وقتی من رفتم جبهه و شهید شدم مبادا از خودت ضعف نشان بدهی. بار آخر هم گفت: مادرجان! من میروم ولی این بار برنمی گردم، مواظب پدر باش. از همه همسایهها خداحافظی کرد و به تک تکشان گفت: پس از من هوای پدر و مادرم را داشته باشید. احمد رفت و روز آخر مهر سال 64 در عملیات والفجر 4 شهید شد. 18 سال بیشتر نداشت.
خبر شهادت در خواب
حاج ماشاا... میگوید: ده- دوازده شب مانده تا شهادت احمد، خواب دیدم. این ده- دوازده روز دگرگون بودم. میرفتم مزرعه ولی نگاهم به راه بود که هر آن خبری برایمان بیاورند. تا اینکه شب جمعه عملیات شد. فردا صبح بچهها را بردم مزرعه برای پنبه چینی. چایمان را دم کرده بودیم که دیدم دوتا مشکی پوش موتور سوار میآیند. خجالت میکشیدند مستقیم بیایند پیش ما و خبر را بدهند. رفتند مزرعه همسایه مان و ماجرا را گفتند. دیگر کمرم نای خم شدن و پنبه چیدن نداشت. چشم از آن دومرد برنمی داشتم. همسایه به بهانه ای آمد کنار من. گفتم، چه خبری از پسرم آورده اند؟ گفت: میگویند پسرت زخمی شده و بیمارستان اصفهان بستری است. گفتم، چرا راستش را نمیگویی مرد؟ پسر من سردخانه کاشان خوابیده است. گفت: یعنی چه؟ این چه حرفی است میزنی؟ گفتم، من خودم خواب دیده ام همه چیز را میدانم. آن روزها یک دوچرخه داغون داشتم، سوار دوچرخه ام شدم. نمیدانم چطور آمدم آبادی. دیدم مردم دارند همه جا را آب و جارو میکنند و مشکی پوش. یکی از همسایهها ماشین داشت. به او گفتم، میخواهم بروم سپاه کاشان، مرا میبری؟ گفت: به روی چشم!
دریغ از قطره ای اشک
رسیدیم سپاه. گفتم، میخواهم پسرم را ببینم. احمد را آوردند. پارچه ای را که رویش کشیده بودند کنار زدم و صورتش را بوسیدم و کناری نشستم. کسانی که آنجا بودند میخواستند ببینند من اشکی خواهم ریخت یا نه؟ گفتم، کسی که پسرم را برد پیش خودش، طاقتش را هم به من داده است. گریه خواهم کرد ولی تنها که دشمن شاد نشویم. به مادرش گفتم، یادت میآید گفتم این بچه دیگر مال ما نیست؟ دیدی شهید شد؟ من در ناصیه اش شهادت را میدیدم. خیلیها باهم پچ پچ میکردند که حاجی خیلی سرحال است، انگار هنوز خبر شهادت پسرش را باور نکرده است، ولی نمیدانستند حاجی اشک هایش فقط مال تنهایی هایش است.
پسر دومم، حسین...
مادرحسین میگوید: پسر دومم حسین کارخانه میرفت که عشق جبهه افتاد توی سرش. دوبار بیشتر نرفت جبهه. بار نخست 45 روز و دومین بار 8 روز! ... پس از 8 روز، خبر شهادت هر دو را آوردند. پیکر احمد آمد، اما پس از 11 سال چشم انتظاری پیکر حسین را آوردند. دوتا استخوان پا و یک قالب سر. ولی من که مادرش هستم میگویم، پسرم شهید نشده. هنوز هم چشم به راهم... مدام به خودم میگویم: حسینم خواهد آمد... .
پرسش همیشگی
نمی توانم دست از این پرسش بردارم. میپرسم، در آن سال های انقلاب و جنگ، چه اتفاقی برایتان افتاده بود که این گونه راحت از فرزندانتان دست برمی داشتید؟
حاج ماشاا... میگوید: به خودِ خدا ما خودمان هم نمیدانیم چه معجزه ای بود.
این بچهها از ما نبودند انگار ...خدا برای خودش بزرگشان کرده بود.
کاشانه دوم
اینجا کاشانه حاج قدرت، برادر حاج ماشاا... است.
حاج قدرت میگوید: پسرم مهدی، متولد سال 48 بود. 15 سالش که شد رفت جهاد اهواز.
پس از 45 - 40 روز دوباره در بسیج ثبت نام كرد و برای آموزش نظامى به اصفهان رفت و شد تکاور لشكر 14 امام حسین (ع) گردان امام محمّدباقر (ع).
سپس به لشكر 8 نجف رفت. در عملیات كربلاى 4، آر.پى. جى زن گردان على بن ابىطالب (ع) شد. درعملیات كربلاى 5 در منطقه شلمچه شهید شد. 17 سال بیشتر نداشت.
مهدی توی حوض است
حاج قدرت به روزهای گذشته برمی گردد و میگوید: مهدی ما هنوز کوچک بود که یک روز توی حیاط نان و پنیر میخورد و با برادر بزرگترش جواد، مشغول بازی بود. ما زیرزمین خانه قالی میبافتیم. شاگردمان سرش را بالاکرد و از پنجره زیرزمین جواد را دید. پرسید جواد! مهدی کجاست؟ جواد جواب داد: مهدی توی حوض است. با خود گفتم، خدای من! نکند مهدی توی حوض افتاده باشد. نمیدانم چطور خودم را به حیاط رساندم، دیدم مهدی روی آب حوض شناور است،شکمش باد کرده و نفس نمیکشد. بغلش کردم واو را روی زمین خواباندم. صدای گریه و شیون ما به آسمان رسید. بنایی با شاگردانش دوسه خانه آن طرف تر، مشغول ساختمان سازی بود.
به شاگردانش میگوید: ساکت باشید ببینم صدا از کجاست؟از داربست پایین میپرد و خانه ما میآید. یا ا... گفت و با شتاب وارد خانه شد.دو تا مچ پای مهد ی را گرفت و بلندش کرد و زد پشتش، ناگهان صدایی از گلوی مهدی بیرون آمد و نان و پنیر و مقدار زیادی آب از شکمش خارج شد.
مهدی ما زنده ماند تا نوجوان شد. بچه کاری بود. به شیرینی فروشی آقای بهرامی رفت تا کار کند. بهرامی خودش به جبهه میرفت. مهدی ما، شیرینیها را برایش میپخت و میفروخت، حساب کتاب هایش را انجام میداد و وقتی بهرامی از جبهه برمی گشت همه را به دستش میسپرد.
رسمی در خانواده داشتیم که شام نمیخوردیم تا بچهها از بیرون بیایند. برخی از شبها که نزدیک عید فطر یا عید نوروز بود، مهدی ساعت 12 یا یک نیمه شب از سر کار میآمد.می گفتیم: آخر پسرجان! حالا چه وقت خانه آمدن است؟ خسته میشوی تا این وقت شب کار میکنی؟
می گفت: مردم حالا به کارکردن ما نیاز دارند. فردا شب عید است. ما باید تا این وقت شب کار کنیم تا شیرینی عید آنها آماده باشد. وقتی از سر کار برمیگشت یک میوه فروشی سر راهش بود.یک وقت میدیدیم مهدی میآید و سه چهار جور میوه هم دستش است. میگفتیم مهدی جان! این همه کار میکنی همه را خرج ما نکن. میگفت: اینها باید در خانه باشد. من حظ میکنم برای خانه خرید کنم و شما از این میوهها بخورید.
چند بار که بهرامی رفت جبهه و برگشت، مهدی گفت: من هم میخواهم به جبهه بیایم.
بهرامی ناراحت شد. دیگر شاگردی به درست کاری مهدی سراغ نداشت، ولی چاره ای نبود. نمیشد جلوی اشتیاق مهدی را برای جبهه گرفت.
تشت یادگاری
پسرهایم لباسهایشان را خودشان میشستند. یک تشت روحی داشتیم، هنوز هم یادگاری نگه داشتهام. لباسهای خودش و بقیه را میانداخت داخل آن و همه را میشست.
کدام جوانهای حالا این جور هستند؟ اینکه میگویم اینها خدایی بودهاند همین است.
صبح روزی که مهدی برای آخرین بار میخواست روانه شود، بیدارش کردم. گفتم، حمام را برایت آماده کرده ام برو دوش بگیر بعد برو. مهدی گفت: مادرجان! نگذاشتی بقیه خوابم را ببینم. یادم میآید آن روز مراسم هفت سردار شهید علی محمد اربابی بود. مهدی گفت: داشتم خواب میدیدم علی محمد آمده بود دنبالم داشت از پله های حسینیه بالا میرفت، برگشت و دو بار پشت سرهم گفت: مهدی! من آنجا چشم به راهت هستم بیاییها ... مهدی گفت: مادرجان! من این بار که بروم شهید میشوم، چشم به راهم نباشی. ...
پسردومم، حسین
پس از شهادت مهدی، حسین رفت آموزش. یک روز آمد گفت: مادر من هنوز عمر دارم پیش خدا! پرسیدم، این حرف یعنی چه ؟ گفت: امروز توی آموزش، نارنجکی منفجر شد، یکی مرا پرت کرد گوشهای تا کشته نشوم.عمرم تا کجاست نمیدانم، ولی امروز که نجات پیدا کردم. برای رفتن به جبهه بی تابی میکرد، اما به خاطر سن کمش، نامنویسیاش نمیکردند.
یک روز، ناراحت پیش پدرش آمد وگفت: اسمم را نمینویسند. پدرش گفت: حسین جان! بیا برویم فرمانداری تا بپرسم چرا اسمت را نمینویسند. مسؤول ثبت نام سالها پس از شهادت حسین برای ما تعریف کرد که اسم حسین را نمینوشتیم چون شما یک پسرتان شهید بود و پسر دیگرتان هم کوچک بود. بهانه به قدش گرفتیم و سن کمش، بهانه گرفتیم که در کنارتان بماند.
حسین رفت، هفته بعد که آمد دیدیم 15 – 10 سانت قدش بلندتر شده است.
براندازش کردیم دیدیم یک کفش قیصری پاشنه بلند پوشیده تا ما خیال کنیم قدش بلند شده و اسمش را بنویسیم. گویا آن کفش را از یکی از دوستانش قرض گرفته بود.
حسین کفش نگرفت
سرانجام پس از تلاش فراوان و واسطه قرار دادن ما،هنوز شانزده سالش نشده بود که رفت. حسین همان بار اول که رفت، دیگر نیامد.
حسین از سپاه کاشان رفت. آن روز انگار کفش بین رزمندهها تقسیم میکردند،همین قدر یادم است که حسین گفت: بابا! به فلانی بگو زود باش بیا ... ماشین دارد حرکت میکند! این آخرین جمله و آخرین صحنه ای است که از حسین به خاطر دارم.
حسین نرفت کفش بگیرد. او نیازی به کفش نداشت. برای خودش دو بال قوی داشت تا به سوی خدا پرواز کند. مکان شهادتش فاو بود.
حسین و پسرعمویش با هم رفتند جبهه ... هردو هم نامشان حسین بود. حسین آنها آمد، ولی حسین ما هنوز نه...
حسین آنها پلاک داشت، ولی حسین ما نه... .
پارتی اصل کاری
آن زمان سه راه پنجه شاه کاشان، یک کارگاه کاریابی بود. چهار- پنج بار حسین را برای کار بردم. آخرش مسؤول برگشت گفت: برو اگر پارتی داری وردار بیاور! آمدیم خانه، پس از چهار- پنج روز هم حسین رفت جبهه و دیگر هم نیامد.
رفت پیش کسی که پارتی اصلی است.

هیچ نظری برای این خبر ثبت نشده است
با ثبت نظر خود اولین نفری باشید که برای این خبر نظر ثبت کرده است.