سر تیتر جدید ترین اخبار امروز :
حکایتهای عاشقی
1397/12/19
37
0
سیاسیتمام عناوین سیاسی
کد خبر :546

پدرش براى بچّه ها بارانى خریده بود.
على نمى پوشید.
هركارى مى كردم، نمى پوشید.
مى گفت: «این پسره، بى چاره نداره. منم نمى پوشم.»
پسر همسایه ما پدرش رفتگر بود.
نداشت براى بچّه هایش بخرد
*****
مسافر حج بودم.
آمد گفت: «عزیزجون، رفتى مكه، فقط كارت عبادت باشه، زیارت باشه. نرى خرید كنى.»
گفتم: «من كه نمى خوام برم تجارت. امّا نمى شه دست خالى برگردم. یك سوغاتى كوچیك براى هركدوم ازبچه ها كه دیگه این حرفا رو نداره.»
گفت: «راضى نیستم حتی برام یه زیرپوش بیارى. من كه پسربزرگتم نمى خوام. نباید ارز رو از كشور خارج كنى، برى اون جا خرجش كنى.»
*****
تمام شب را توى راه بودیم. خسته و فرسوده رسیدیم.
هوا سرد بود.
دست بردار نبود. همین طور حرف مى زد;
\"فردا چكار كنید، چكار نكنید، چند نفر بفرستید آنجا، این جا چند تا توپ بكارید. این دسته برگردد عقب، آن گروهان برود جلو.\"
دقیق یادم نیست. یازده - دوازده شب بود كه چرتمان گرفت.
زیلوى گوشه سنگر را برداشتیم و پهن كردیم و دراز كشیدیم.
چیزى نداشتیم رویمان بیندازیم.
پشت به پشت هم دادیم و خوابیدیم، كه مثلاً گرممان شود.
دو ساعت كه گذشت، بلند شد.
با آب قمقمه اش وضو گرفت و ایستاد به نماز. حس نداشتم تكان بخورم، چه رسد به بلند شدن و وضو گرفتن.
فقط نگاهش مى كردم
*****
در زدند. پیك بود. نامه آورده بود.
قلبم ریخت. فكر كردم شهید شده، وصیت نامه اش را آورده اند.
نامه را گرفتم. باز كردم.
یك انگشتر عقیق برایم فرستاده بود، از جبهه.
نوشته بود:
« این انگشتر را فرستادم به پاس صبرها و تحمل هاى تو. به پاس زحمت هایى كه كشیده اى. این را به تو هدیه كردم.»
آرام شدم.
*****
اوایل انقلاب ژیان داشت.
بهش مى گفتم: «بابا، این همه ماشین توى پاركینگ موتوریه، چرا یكیش رو برنمى دارى، سوار شى؟»
مى گفت: «همین هم از سرم زیاده.»
از استاندارى دو تا حواله پیكان فرستادند. هر پیكان، چهل و پنج هزار تومان، یكى براى صیاد، یكى براى من.
صدایش را در نیاوردم. نود هزار تومان جور كردم و ریختم به حساب ناسیونال، تلخ شد.
گفت: «كى پیكان خواسته بود؟»
ماجرا را گفتم.
گفت «پولم كجا بود؟» ژیانش را گرفتم. فروختم بیست هزار تومان. بیست و پنج هزار تومان هم براش وام گرفتم، تا خیالش راحت شد.
چند سال بعد، ستاد مشترك ارتش بهش حواله حج داد.
قبول نكرد با پول ستاد برود.
پیكانش رو فروخت.
خرج مكه اش كرد.
*****
چشماش پر از اشك مى شد، امّا اشكش نمى ریخت; جارى نمى شد.
خودش را خیلى نگه مى داشت.
در بدترین شرایط اشكش جارى نمى شد.
فقط یك بار گریه اش را دیدم،
وقتى امام را از دست دادیم.
*****
مثل كارمندها نمى آمد ستاد كل، كه هفت ونیم یا هشت صبح، كارت ورود بزند و چهار بعد از ظهر، كارت خروج.
زود مى آمد و دیر مى رفت.
خیلى دیر.
مى گفت:
«ما توى كشور بقیة الّله هستیم. خادم این ملتیم. مردم ما رو به این جا رسوندن، مردم. باید براشون كار كنیم. »
*****
آمده بود بیمارستان. كپسول اكسیژن مى خواست ؛ امانت، براى مادر مریضش.
سرباز بخش را صدا زدم، كپسول را ببرد. نگذاشت.
هرچه گفتم: «امیر، شما اجازه بفرمایید.»
قبول نكرد. اجازه نداد.
خودش برداشت.
گفت:
«نه! خودم مى برم. براى مادرمه»
*****
قرار بود صبح روز عید غدیر برود به خدمت آقا و درجه ی سرلشگری اش را بگیرد . همه تبریک گفتند خودش می گفت : « درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست وقتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند، حس می کنم ازم راضی هستند، وقتی ایشان راضی باشد امام عصر(عج) هم راضی اند، همین برایم بس است . انگار مزد تمام سالهای جنگ را یکجا بهم داده اند».
*****
صبح روز بعد از خاکسپاری، خانواده اش نماز صبح را خواندند و از آن طرف رفتند بهشت زهرا(س)، سر قبر صیاد. اما پیش از آنها کسی دیگری هم آماده بود، آقا بود که گفت « دلم برای صیادم تنگ شده ، مدتی است ازش دور شده ام ».
*****
موقعی حضرت امام(ره) او را به حضور طلبیدند و دستور اکید دادند که شمال غرب کشور ناامن است و فقط شما میتوانید امنیت آنجا را برقرار کنید. صیاد هم بلافاصله در خانه خود ستادی تشکیل دادند و افراد مورد اعتماد را برای اجرای امر امام(ره) انتخاب کرد. ضمن اینکه او بعد از کناره گیری از فرماندهی نیروی زمینی قسم یاد میکرد؛ اگر امام بفرمایند لباسهایت را بکن یا درجه گروهبان سومی بزن، به خدا این کار را بدون کمترین ناراحتی انجام خواهم داد.
*****
اولین و آخرین دغدغه شهید صیاد شیرازی ، وحدت نیروهای مسلح و تبعیت از ولایت فقیه و امنیت ملی بود. ایشان در تاریخ 1/4/77 طی یادداشتی این دغدغه را با تمام وجودش در عباراتی آورده است. در میان این عبارات، مطالب بسیار مهمی به چشم میخورد. از جمله اینکه: « موضع ولایت بر ما با این صراحت ابلاغ میشود و نباید ما در اجرای آن عاجز باشیم. رضایت خداوند و ولیامر مسلمین از ما، پایه و رکن نجات از تنگناهاست.
*****
در عملیات بدر در اسفند 1363 یک هفته پس از اینکه نیروهای اسلام جاده بصره ـ بغداد را قطع کردند و با احداث پل بر روی رودخانه دجله آنجا را تصرف کردند، بنا به دلایلی مجبور به عقب نشینی شدند آن هم تا جزیره مجنون. سپهبد شهید صیاد شیرازی و سرلشکر صفوی آخرین نفراتی بودند که از منطقه عملیات عقب آمدند، در چنین اوضاعی او با یک حالت خاص و برافروخته خود را از قایقی که برای آنها تهیه شده بود به آب انداخت و گفت: چگونه زنده باشیم و عقب بنشینیم؟ جواب امام(ره) را چه بدهیم.
*امید حسینی پور
على نمى پوشید.
هركارى مى كردم، نمى پوشید.
مى گفت: «این پسره، بى چاره نداره. منم نمى پوشم.»
پسر همسایه ما پدرش رفتگر بود.
نداشت براى بچّه هایش بخرد
*****
مسافر حج بودم.
آمد گفت: «عزیزجون، رفتى مكه، فقط كارت عبادت باشه، زیارت باشه. نرى خرید كنى.»
گفتم: «من كه نمى خوام برم تجارت. امّا نمى شه دست خالى برگردم. یك سوغاتى كوچیك براى هركدوم ازبچه ها كه دیگه این حرفا رو نداره.»
گفت: «راضى نیستم حتی برام یه زیرپوش بیارى. من كه پسربزرگتم نمى خوام. نباید ارز رو از كشور خارج كنى، برى اون جا خرجش كنى.»
*****
تمام شب را توى راه بودیم. خسته و فرسوده رسیدیم.
هوا سرد بود.
دست بردار نبود. همین طور حرف مى زد;
\"فردا چكار كنید، چكار نكنید، چند نفر بفرستید آنجا، این جا چند تا توپ بكارید. این دسته برگردد عقب، آن گروهان برود جلو.\"
دقیق یادم نیست. یازده - دوازده شب بود كه چرتمان گرفت.
زیلوى گوشه سنگر را برداشتیم و پهن كردیم و دراز كشیدیم.
چیزى نداشتیم رویمان بیندازیم.
پشت به پشت هم دادیم و خوابیدیم، كه مثلاً گرممان شود.
دو ساعت كه گذشت، بلند شد.
با آب قمقمه اش وضو گرفت و ایستاد به نماز. حس نداشتم تكان بخورم، چه رسد به بلند شدن و وضو گرفتن.
فقط نگاهش مى كردم
*****
در زدند. پیك بود. نامه آورده بود.
قلبم ریخت. فكر كردم شهید شده، وصیت نامه اش را آورده اند.
نامه را گرفتم. باز كردم.
یك انگشتر عقیق برایم فرستاده بود، از جبهه.
نوشته بود:
« این انگشتر را فرستادم به پاس صبرها و تحمل هاى تو. به پاس زحمت هایى كه كشیده اى. این را به تو هدیه كردم.»
آرام شدم.
*****
اوایل انقلاب ژیان داشت.
بهش مى گفتم: «بابا، این همه ماشین توى پاركینگ موتوریه، چرا یكیش رو برنمى دارى، سوار شى؟»
مى گفت: «همین هم از سرم زیاده.»
از استاندارى دو تا حواله پیكان فرستادند. هر پیكان، چهل و پنج هزار تومان، یكى براى صیاد، یكى براى من.
صدایش را در نیاوردم. نود هزار تومان جور كردم و ریختم به حساب ناسیونال، تلخ شد.
گفت: «كى پیكان خواسته بود؟»
ماجرا را گفتم.
گفت «پولم كجا بود؟» ژیانش را گرفتم. فروختم بیست هزار تومان. بیست و پنج هزار تومان هم براش وام گرفتم، تا خیالش راحت شد.
چند سال بعد، ستاد مشترك ارتش بهش حواله حج داد.
قبول نكرد با پول ستاد برود.
پیكانش رو فروخت.
خرج مكه اش كرد.
*****
چشماش پر از اشك مى شد، امّا اشكش نمى ریخت; جارى نمى شد.
خودش را خیلى نگه مى داشت.
در بدترین شرایط اشكش جارى نمى شد.
فقط یك بار گریه اش را دیدم،
وقتى امام را از دست دادیم.
*****
مثل كارمندها نمى آمد ستاد كل، كه هفت ونیم یا هشت صبح، كارت ورود بزند و چهار بعد از ظهر، كارت خروج.
زود مى آمد و دیر مى رفت.
خیلى دیر.
مى گفت:
«ما توى كشور بقیة الّله هستیم. خادم این ملتیم. مردم ما رو به این جا رسوندن، مردم. باید براشون كار كنیم. »
*****
آمده بود بیمارستان. كپسول اكسیژن مى خواست ؛ امانت، براى مادر مریضش.
سرباز بخش را صدا زدم، كپسول را ببرد. نگذاشت.
هرچه گفتم: «امیر، شما اجازه بفرمایید.»
قبول نكرد. اجازه نداد.
خودش برداشت.
گفت:
«نه! خودم مى برم. براى مادرمه»
*****
قرار بود صبح روز عید غدیر برود به خدمت آقا و درجه ی سرلشگری اش را بگیرد . همه تبریک گفتند خودش می گفت : « درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست وقتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند، حس می کنم ازم راضی هستند، وقتی ایشان راضی باشد امام عصر(عج) هم راضی اند، همین برایم بس است . انگار مزد تمام سالهای جنگ را یکجا بهم داده اند».
*****
صبح روز بعد از خاکسپاری، خانواده اش نماز صبح را خواندند و از آن طرف رفتند بهشت زهرا(س)، سر قبر صیاد. اما پیش از آنها کسی دیگری هم آماده بود، آقا بود که گفت « دلم برای صیادم تنگ شده ، مدتی است ازش دور شده ام ».
*****
موقعی حضرت امام(ره) او را به حضور طلبیدند و دستور اکید دادند که شمال غرب کشور ناامن است و فقط شما میتوانید امنیت آنجا را برقرار کنید. صیاد هم بلافاصله در خانه خود ستادی تشکیل دادند و افراد مورد اعتماد را برای اجرای امر امام(ره) انتخاب کرد. ضمن اینکه او بعد از کناره گیری از فرماندهی نیروی زمینی قسم یاد میکرد؛ اگر امام بفرمایند لباسهایت را بکن یا درجه گروهبان سومی بزن، به خدا این کار را بدون کمترین ناراحتی انجام خواهم داد.
*****
اولین و آخرین دغدغه شهید صیاد شیرازی ، وحدت نیروهای مسلح و تبعیت از ولایت فقیه و امنیت ملی بود. ایشان در تاریخ 1/4/77 طی یادداشتی این دغدغه را با تمام وجودش در عباراتی آورده است. در میان این عبارات، مطالب بسیار مهمی به چشم میخورد. از جمله اینکه: « موضع ولایت بر ما با این صراحت ابلاغ میشود و نباید ما در اجرای آن عاجز باشیم. رضایت خداوند و ولیامر مسلمین از ما، پایه و رکن نجات از تنگناهاست.
*****
در عملیات بدر در اسفند 1363 یک هفته پس از اینکه نیروهای اسلام جاده بصره ـ بغداد را قطع کردند و با احداث پل بر روی رودخانه دجله آنجا را تصرف کردند، بنا به دلایلی مجبور به عقب نشینی شدند آن هم تا جزیره مجنون. سپهبد شهید صیاد شیرازی و سرلشکر صفوی آخرین نفراتی بودند که از منطقه عملیات عقب آمدند، در چنین اوضاعی او با یک حالت خاص و برافروخته خود را از قایقی که برای آنها تهیه شده بود به آب انداخت و گفت: چگونه زنده باشیم و عقب بنشینیم؟ جواب امام(ره) را چه بدهیم.
*امید حسینی پور

هیچ نظری برای این خبر ثبت نشده است
با ثبت نظر خود اولین نفری باشید که برای این خبر نظر ثبت کرده است.