روایتی خواندنی از دیدار خصوصی خانواده سرداران شهید اربابی بیدگلی با مقام معظم رهبری

1394/10/20
75
0
اجتماعیتمام عناوین اجتماعی
کد خبر :3099
آران و بیدگل نیوز - فهیمه مسیبی بیدگلی

 \"\"

زنگ زدند که برای دیدار خصوصی رهبر تشریف بیاورید تهران.
پی گیری هایش را بنیاد شهید اصفهان انجام داد.
که وسیله بفرستند برای ایاب و ذهاب، عکس شهدا و کسانی از ما که عازم بودیم اسکن شود.
روز دوشنبه بعد از ظهر، حرکت کردیم که نه شب تهران باشیم.
شب را در ساختمانی استراحت کردیم.
صبح فردا از بنیاد شهید تهران برای توجیه آمدند.
که قرار است چه اتفاقی بیفتد و اینکه هیچ وسیله ای همراهتان نباشد که برای تحویل دادنش اذیت نشوید.
ما را بردند میدان فلسطین و از آن جا از شش یا هفت گیت رد شدیم تا تقریبا ساعت یازده و نیم رسیدیم به محل دیدار.
جز ما سه خانواده ی شهید دیگر هم حضور داشتند
ما از استان اصفهان بودیم
یک خانواده از زاهدان بود
یکی از آبادان
و آخری هم از تهران.
سجاده آقا آماده بود برای اقامه ی نماز.
تصورمان این بود که شخصی جز رهبر خواهد آمد نماز را خواهد خواند و ما برای دیدار به مکان دیگری خواهیم رفت.
نزدیک اذان که شد آقای شهیدی رییس بنیاد شهید مرکز آمد و گفت: \"تا دقایقی دیگر آقا تشریف می آورند. لطفا کسی بلندنشود دست ایشان را ببوسد هم در شأن انسان نیست که دست دیگری را ببوسد و هم اینکه آقا کسالت دارند و بوسیدن دست ایشان جایز نیست و ممکن است بیماری شما یا ایشان منتقل شود.\"
به محض ورود آقا دل های بی قرار من و پدر به تپش افتاد و هردوی ما نتوانستیم خودمان را از لمس دستانش محروم کنیم هرچند از بوسیدن دستشان محروم شدیم.
نماز ظهر و عصر را به اقامه ی آقا خواندیم.
بعد از نماز آقا ده دقیقه ای برای مقام شهدا صحبت کرد
که محور حرف ها شناخت بود.
گفتند: \"ما هنوز شهدا را نشناخته ایم چه رسد به اینکه حقشان را به جا بیاوریم و تا ابد هم همه ی ما مدیون شهدا خواهیم بود. درست است شهدا از عمر خودشان گذشتند ولی بابت این گذشت چه چیزهای ارزشمندی که به دست نیاوردند.\"
بعد از آن اسامی شهدا را به دست آقا سپردند.
ایشان اسم شهید را می خواندند و پدر شهید را صدا می کردند و پای حرف هایش می نشستند و از پسرانش می پرسیدند.

\"\"

**********

کم کم صحبت حاج احمد کاظمی شد و برایشان گفتیم که علی محمد ما، همرزم و جانشین سردار کاظمی بود.
سردار خاطره ای برای شما تعریف کرده بود در ارومیه که شهیدی نامه ای به ایشان می نویسد که من شش ماه دیگر شهید خواهم شد و وقتی نامه ام را فلان تاریخ بازکنی دقایقی از شهادتم گذشته است. وقتی سردار کاظمی نامه را باز می کند و می خواند بعد از پیگیری متوجه می شود علی محمد لحظاتی قبل به شهادت رسیده است.
آقا نگاهی به عکس انداخت و گفت: احسنت به چنین خانواده ای با چنین شهیدی که دارد!
باز هم برای آقا از علی محمد گفتم که: شب عروسیش، حاج احمد کاظمی زنگ زد که عملیات مهمی در پیش است و زود خودت را برسان!
صبح عروسی، علی محمد ساک سفر بست و راهی شد.
تاریخ حنظله ای دوباره به خود دید.
آقا پرسید: همسر شهید در جمع ما هستند؟

\"\"

*****************
همسر علی محمد ایستاد و برای آقا گفت که بعد از سه چهار روز که از عملیات گذشت، وقتی سردار کاظمی متوجه شد که علی محمد فردای شب عروسی ش راهی جبهه می شود، از او عذرخواهی می کند و بالاجبار به ایشان مرخصی می دهد.
علی محمد این بار که راهی شد به شهادت رسید و حاصل ازدواجمان دختری ست که به وصیت او، نامش را مریم گذاردیم. دختری که شش ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد و از سعادت دیدار پدر محروم ماند.
آقا خواستند مریم خانم را ببیند و از زبان او حرفی بشنود.
مریم ایستاد و با اشک های آمیخته با حرف هایش، از اینکه به حضور رهبرش رسیده است خدا را شکر کرد.

***************
همسر دومین شهیدمان، از هشت سال زندگی مشترک با علی گفت که:\"مصادف با هشت سال جنگ بود و اینکه در این هشت سال، اگر تمام لحظات باهم بودنمان را محاسبه کنیم شش ماه بیشتر نمی شود.
علی تولد هرسه فرزندمان را در کنارم حضور نداشت و دومین پسرش را در سن شش سالگی چهل روز با خودش به جبهه برد!
علی در تشییع جنازه ی هیچ کدام از برادرانش حضور نداشت.
یعنی همه ی زندگیش را فدای جنگ کرد.
یعنی جنگ به همه ی برنامه های زندگیش مقدم بود.
فرزندان علی یکی یکی بلند شدند و آقا از سن و سالشان پرسید
از تحصیلاتشان
از شغلشان
از ازدواجشان
از فرزندانشان


**************
\"\"

وقتی آقا از احوال من - که مادر سه شهید هستم - پرسید
گفتم: \"خیلی خوشحالم که چنین توفیقی نصیبم شد.
آقا سن و سال پسرانم را هنگام شهادتشان پرسید.
از علی گفتم که سی و یک ساله بود
از علی محمدم  که بیست و یک ساله
و علی اصغرم که بیست ساله فدای راه اسلام شد.
و اینکه چقدر خدا را شاکرم که خدا این بچه ها را پاک به ما داد و پاک از ما تحویل گرفت.
هیچ تقاضایی از آقا نکردم چرا که وقت تقاضا نبود مدام هم فکر می کردم آقا هم خسته می شود.

***************
ولی ایشان حواسشان به همه چیز بود.
یکی از بچه های کوچکی که در جمعمان بود گریه می کرد.مادرش بلند شد او را از محفل خارج کند که صدای گریه اش مزاحم جمع نشود.
آقا گفت: بچه را کجا می برید؟ بیرون هوا سرد است. بچه سرما می خورد. یک پس اتاق داریم. بچه را ببرید همان جا آرام می شود.

**************

\"\"

نگاه آقا که به دست پدر خورد از علت پینه هایش پرسید. پدر گفت: دست همه ی کشاورزان همین شکلی ست.
نوری در سیمای آقا بود که حس معنویتش در درونت رخنه می کرد و تو را مسحور می ساخت.
نمی توانستم لحظه ای چشم از صورت نورانی ش بردارم.
واقعا جای همه ی دوستان خالی بود.
به آقا گفتیم که هروقت چهره تان را از تلویزیون می بینیم روحیه مان عوض می شود و برایش آرزوی سلامتی و طول عمر کردیم.

****************
پدر به آقا گفت: بیست و هشت – نـُـه سال است که از شهادت هرسه پسرم می گذرد تنها پسری که برایم مانده قاسم است که همه ی سختی های زندگی ما علی الخصوص پیگیری و معالجه ی بیماری های ما به عهده ی اوست.
دعایش کنید!
آقا پرسید: قاسم کدامیک از شماست؟
یک قدم رفتم جلوتر، با خودم گفتم: وقت آن رسیده است که میوه ای از باغ مهربانی هایش بچینم!
آقا گفت: خدا عاقبت شما را به خیر کند ان شاءالله!
پرسیدند: جبهه هم رفته ای؟
گفتم: بله البته چهارده سال بیشتر نداشتم دست بردم در شناسنامه ام و رفتم
گفت: پس شیطان هم بوده ای آن زمان؟ و خندید...
گفتم: آقا اگر ممکن است یادگاری از شما می خواهم!
آقا انگشتری را به رسم یادگار بوسیدند و به من هدیه دادند.
انگشتری که نمی دانم چه قصه ای دارد که به هیچ وجه از انگشتم خارج نمی شود.

\"\"
*****************
میرفتند از آقا چفیه می گرفتند که آن را هم خجالت کشیدم از آقا بگیرم.
ما منظورمان چفیه نبود تنها درخواستی که از آقا کردم این بود که اجازه بدهند کنار قبر پسرانم دفن شوم.
گفتم نمی دانم چه داستانی ست که اجازه نمی دهند پدر و مادر شهدا کنار قبر بچه های دلبندشان به خاک سپرده شوند.
و مگر این فراق که در دنیاست با خاکسپاری کنار قبور ایشان آبی بر آتش داغ دوریشان نیست؟
آقا فرمودند نوشته ای به ما بدهند و اجازه ی دفن کنار قبور شهدایم صادر شد!

\"\"

**************
فضای دیدار، اراده را از آدم می گرفت.
راحت نمی توانستی هرچه از قبل، در ذهن پرورانده ای  به زبان بیاوری!
مکان و زمان انگار، همه چیز را در اختیار خودش داشت.
تا در آن جو قرارنگیری نمی دانی چه می گویم.
ایشان را دیده بودم که وقتی برای ابرقدرت ها حرف می زند چه تحکمی در صدایش وجود دارد.
اما آن روز در آن فاصله ی کم، او را پدری دیدم که با پسرانش و مشتاقانش - که ما بودیم - به قدری صمیمی بود که هنوز در باورم نمی گنجد.
هرچه می خواهم نور چهره اش را بیشتر برایتان به تصویر کشم در توانم نیست.
نوری همراه با یک صمیمیت و مهربانی خاص، تمام وجودت را تسخیر می کرد.

**************
\"\"

مادر که مدام می گوید: برای آقا غصه ام شد.
آقایی که وقتی مادر شهید گریه می کند و حرف می زند
وقتی پدر شهید درددل می کند
وقتی همسر شهید از فراق یار می گوید
وقتی فرزندان شهید از دلتنگی هایشان لب به سخن می گشایند.
با هر کدام باید با لحن خاص خودشان حرف بزند.
هر کدام را باید به طرز خودشان آرام کند.
آقایی که خودش را مسئول همه ی این اشک ها و دلتنگی ها می داند.
هم باید تسکینشان دهد هم باید دلگرمی شان بخشد هم باید استوارترشان کند هم باید یادآور میثاق عظیمشان شود هم...
و صد البته تحمل سنگینی بار این مسئولیت کار آسانی نیست.
تازه آقایی که وضع جسمانی خودش هم قابل ملاحظه است.
آقایی که نگاه به دستانش که می کردی دلت می لرزید.
آقایی که خودش جانباز است ولی باید غم یک جامعه را به دوش کشد.
مدام فکر میکنم اداره ی یک خانواده گاه از دست ما خارج می شود.
خدا به داد دلش برسد آقایی را که باید غم یک ملت ستمدیده و مظلوم را تاب بیاورد.
آقا اشک ها را که می دید صورتش تماما قرمز می شد.
چشم هایش قرمز می شد.
آن لحظه ما بودیم که اصلا نمی توانستیم غم آقا را ببینیم.
دقایق پایانی دیدار بود.
دوساعت - همجوار نور بودن - داشت به پایان می رسید
باید دل از آفتاب می کندیم.
دیدار به انتها رسید
و ما به شهر و دیار خود بازگشته ایم
اما همچنان آن صورت نورانی
و بی انتهایی سعادت
لحظه ای از فکر و ذهنمان خارج نمی شود.
کاش زمان می ایستاد
کاش دیدار به سرانجام نمی رسید ....
\"\"

\"\"



;
نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید
کد امنیتی
ذره بین

هیچ نظری برای این خبر ثبت نشده است

با ثبت نظر خود اولین نفری باشید که برای این خبر نظر ثبت کرده است.